Tuesday, July 19, 2005

در حصار پوست CagedintheShell

در حصار پوست

اي خداوند كلام معنوي!
خالق حق واژه هاي مثنوي!

شمس را ديدي و شمس ما شدي:
مولوي بودي و مولانا شدي!

هدهد ملك سليماني! بيا! قاصد پيغام جاناني، بيا!

ناي جانت خوش حكايت مي كند
قصه ي ما را روايت مي كند

چون كه از هجران حق نالان شدي
"جفت بدحالان و خوشحالان شدي"

بانگ حق را چون ز جان بشنوده اي
دفتري از سر حق بگشوده اي

اي نشسته بر پر جبرييل عشق
وي دميده صور اسرافيل عشق

خيز و برخوان قصه ي بود و نبود
آتش افكن در نيستان وجود

فخر عرفاني و سلطان وفا
در سرودت، سر دين مصطفا

مثنوي تو، براق جان ما
بيت بيتش پله ي عرفان ما

جاي تو خالي است، اي پيغام عشق!
تا بنوشاني به جان ها، جام عشق!

قلب هامان ساغر خالي شده است
عشق ها، رنگين و پوشالي شده است

"عشق هايي كه از پي رنگي بود،
عشق نبود عاقبت ننگي بود"

چون جدا گشتيم از پيغام عشق
هيچ نشناسيم ما، جز نام عشق

تو ز قرآن مغز را برداشتي
پوست را بر جاهلان بگذاشتي!

وه كه ناگه از هجوم جهل دوست
جا به جا شد جايگاه مغز و پوست!

بشنو از من تا حكايت ها كنم
زين جنايت ها، شكايت ها كنم!

ما ز قرآن قهر را برداشتيم
مهر را بر ديگران بگذاشتيم!

آيه هاي مهر قرآن كم شدند!
سينه ها: نفرتگه مردم شدند!

پوستين وارونه پوشيديم ما!
در مسير قهر كوشيديم ما!

از اذان عشق دور افتاده ايم
چون خميري در تنور افتاده ايم!

آيه هاي عشق زنداني شدند!
عارفان، بي جرم قرباني شدند!

حافظ آيات قرآني شديم!
در حصار پوست، زنداني شديم!

حافظ قرآن! ولي خالي ز نور:
از عروج دل به عرش عشق، دور!

قبله ي ما، بار ديگر سنگ شد
بي حضور عشق، حج، نيرنگ شد!

چون مجال عاشقي ها تنگ شد
"موسيي با موسيي در جنگ شد"

بوستان، منزلگه بلبل نشد
بي محبت، خارهامان گل نشد!

حكم كفر عاشقان را داده اند!
دارها بر عاشقان بنهاده اند

هر شباني را كه ديدندي به راه:
"كو همي گفت اي خدا و اي اله"

"تو كجايي تا شوم من چاكرت؟
چارقت دوزم، كنم شانه سرت؟"

چوب تكفيرش بسي بر سر زدند
وز تعصب، بر دلش خنجر زدند!

تا نيايد بر لب كس يك دعا
خارج از دستور شيخ شهر ما!

فقه را بر دين تقدم داده اند
وعده ي جنت به مردم داده اند!

عشق را كشتند، تا دين پرورند!
وز صراط جاهلان خوش بگذرند!

ذكر را ورد زبان دانشته اند!
مكتب آه و فغان دانسته اند!

لذت ذكر خدا از ياد رفت!
شور و شوق "ربنا" از ياد رفت!

ليلي و مجنون كجا و دين كجا؟
حسرت آن خسروي شيرين كجا؟

هيچكس آيات رحمت را نخواند
مركبي تا خانه ي دل ها نراند

قلب هامان خون شد و پر سوز شد
روزهامان بدتر از ديروز شد!

هان! نگويم شرح غم را بيش از اين
به كه كوته آيد اين بانگ حزين!

"كاشكي هستي زباني داشتي
تا ز هستان پرده بر مي داشتي!"

كاش مي پيچيد در گوش زمان
نغمه اي چون نغمه ات، اي ناي جان!

تشنه ي يك مثنوي ديگريم
دست كم، ما درخور يك دفتريم!

شمس قرن تار ما گر مي شدي
قرن ما، قرني منور مي شدي!

قرن عشق و قرن عرفان: قرن نور
قرن "اميد" و صفا: قرن شعور!

اميد: تهران آذرماه 1381

0 Comments:

Post a Comment

<< Home